#آیینه_خدا
فصل آشنایی
ای همصدای بغض همیشگی ام! ای مادرم،
باز آی که از لطف بیکرانه ی تو مستم،
من که طوفان زده ی دشت جنونم، چند صباحی ست که از آشیانت دورم.
رویای شبانه ام! غم دوری تو مرا میکشد و میمیراند، روزها و شبهای فراق،
دست دعای چشمانم را بسوی آستان الهی بلند کردم و با اشکهای خود، چندی برایت گریستم.
شبهای کناره پنجره تداعی کننده تنهایی وسعت سبز وجودم بود که با ماه در میان گذاشتم. و تدوین گر چشم
به راه بودن من بود.
سالهاست که دریایی ام و موجهای سهمگین اقیانوس بی رحم زمانه مرا در فراسوی امتداد جزرو مدها گم کردهو آن صدایی که از بطن وجودم نشأت میگرفت خفته است.
نمیدانم کجاست آن دستهایی که امتداد مهرشان راهی برای محبت باز میکرد و هرازگاهی قدیسان را شب هنگام به میهمانی بوسه های عشق دعوت میکرد.
آری، اوست که از میان جمع حزن و اندوه پرواز کرده رویاهای با او بودن را در سرمان میپروراندیم.
آری ، اوست که ندای باهم بودن را با رفتنش از میان ما برده است.
روزهاست سنگ پشتوانه مهربانی های مادر را به سینه میکوبم تا فرشتگان آسمانی دست دعای خود را به سویت دراز کنند تا کلید ناعشقی های مرا با عشق بازی ذهنم رهسپار خاطرات مادرم کنند و با اشاره کلید مهر، بار دیگر دری باز شود تا فاصله معبود و عابد به انتها رسد …